.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۸۷→
یعنی ارسلان انقدر باهاش صمیمیه؟...گوشیش و داده دست شقایق؟...
سکوتم وکه دید،خندید وکنایه آمیز گفت:ناراحت نباش...چون منم گوشیش و بهم داد وگرنه به هرکسی این اجازه رو نمیده.فقط من می تونم کانتَکتای گوشیش و چک کنم عزیزم...
اخمی روی پیشونیم نشوندم وجدی ومحکم گفتم:زنگ زدی همینارو بگی؟
- زنگ زدم ازت درمورد تصمیمت بپرسم.
- تصمیم؟!
- آره...به همین زودی یادت رفت؟...کِی وچجوری از زندگیش میری بیرون؟!
همین یه جمله کافی بود که نتونم تحمل کنم.قطره اشکی روی گونه ام جاری شد.نفس عمیقی کشیدم وزیر لب زمزمه کردم:
- الان کجاست؟...
- خونه خودش...و منم پیشمم!!!
بغض توی گلوم سنگین تر شده بود...به قدری سنگین که نمی تونستم مانع شکستنش بشم.
باصدای لرزونی گفتم:حالش خوبه؟...
پوزخند صدا داری زد وبالحن معناداری جواب داد:
- خوب که هست...تو بری بهترم میشه!!!!
قطره اشک دوم روی گونه ام راه گرفت...هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم که یه روز،ارسلان از نبودن من خوشحال بشه...دردناک بود...کسی که تا دیروز به زبون اعتراف می کرد که طاقت دوریم ونداره،امروز خودش داره از دیدنم دوری می کنه!
سکوتم وکه دید،خندید وکنایه آمیز گفت:ناراحت نباش...چون منم گوشیش و بهم داد وگرنه به هرکسی این اجازه رو نمیده.فقط من می تونم کانتَکتای گوشیش و چک کنم عزیزم...
اخمی روی پیشونیم نشوندم وجدی ومحکم گفتم:زنگ زدی همینارو بگی؟
- زنگ زدم ازت درمورد تصمیمت بپرسم.
- تصمیم؟!
- آره...به همین زودی یادت رفت؟...کِی وچجوری از زندگیش میری بیرون؟!
همین یه جمله کافی بود که نتونم تحمل کنم.قطره اشکی روی گونه ام جاری شد.نفس عمیقی کشیدم وزیر لب زمزمه کردم:
- الان کجاست؟...
- خونه خودش...و منم پیشمم!!!
بغض توی گلوم سنگین تر شده بود...به قدری سنگین که نمی تونستم مانع شکستنش بشم.
باصدای لرزونی گفتم:حالش خوبه؟...
پوزخند صدا داری زد وبالحن معناداری جواب داد:
- خوب که هست...تو بری بهترم میشه!!!!
قطره اشک دوم روی گونه ام راه گرفت...هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم که یه روز،ارسلان از نبودن من خوشحال بشه...دردناک بود...کسی که تا دیروز به زبون اعتراف می کرد که طاقت دوریم ونداره،امروز خودش داره از دیدنم دوری می کنه!
۶.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.